خاطره ی چهارم

 تابستان سال 1365پیش دائی ام شهیدقربانعلی درکرمان بودم یک روزدرحیاط نشسته بودیم دیدم شهیدحمدالله درحالی چندعکس رادیولوژی دردست داشت وارد شدتعجب کردیم اواین جاچکارمیکنداوکه اهوازبوده است وقتی تعریف کردتعجبمان بیشترشدچون گفت 15روزدربیمارستان قم بستری بوده است بدون اینکه به مااطلاع دهد اوبه مسوولین تعاون سپاه وبیمارستان سپرده بود  به خانواده اطلاع ندهید راه دور است نمیخواهم باعث زحمت و مشقت انها شوم .

 

روحش شاد ویادش گرامی.....................................از زبان برادر شهید

سیف الله شمس الدینی مقدم)) Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA

خاطره پنجم

اخرین دیدار 3 دقیقه قبل از شهادت

قرار بود رزمایشی در تیپ دوم صاحب الزمان سیرجان بر گزار شود طبق معمول بچه های تخریب نیز حضور داشتند غروب روز رزمایش شهید حمدالله از شهرستان امدند وقتی او را دیدم به او گفتم امروز کارگزینی فرم های بیمه عمر را می داد که تکمیل کنیم و تحویل دهیم فردا صبح برو فرمت را پر کن گفت من نیستم خودت برو از طرف من ان را تکمیل کن شاید ان می دانست فردایی در کا ر نیست فرم بیمه سفید و بدون امضا در پرونده اش قرار گرفت و همان شب رزمایش شروع شد 3 دقیقه قبل از شادت در منطقه رزمایش عمومی در کوه تنبور پهلوی او و بقیه بچه های تخریب امدم چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم واز هم جدا حرکت کردیم 3 دقیقه بیشتر طول نکشبد که صدای انفجاری در نزدیکی ما  بلند شد رویم را به طرف صدا چرخاندم ولی ما فکر کردیم که این صدا طبیعی است مانند سایر انفجارها ولی باورم نمی شد که همین انفجار باعث شهید شدن برادرم شده بود موقعی که بالای سر جنازه امدم فقط دیدم که قسمتی از جنازه در حال سوختن است که برادر رسایی اقدام به خاموش کردن ان نمود دیگر چیزی از ان لحظه یادم نمی اید خداوند را قسم می دهم که همچون صحنه ای را برای کسی پیش نیاورد ان لحظه خیلی سخت گذشت قابل توصیف نیست

راهش مستدام باد و یادش جاودانه ...............................................از زبان برادر شهید( سیف الله شمس الدینی مقدم)

خاطره چهاردهم                     

شهیدحمدالله به خانواده ی شهدا خیلی علاقه داشت هروقت ازسرکار می امد خستگی ناپذیربود به هرنحوممکن به خانواده شهدا کمک می کرد خودش باموتورمی رفت حصیرهایی ازجنس نی(کلته) می اوردوتمیزمی کردبرای جلوگیری ازنفوذ  باران پشت پنجره ی خانه اویزان می کردبرای خانه شهیدقربانعلی شمس الدینی وشهیداحمدستوبرهم این کارراانجام داده بود.خانواده شهیدقربانعلی دربافت ساختمان سازی داشتندشهیدحمدالله به همراه  برادرش ازرابرباموتوربه ان جا می رفتندوبه انهاکمک می کردندوبرق کشی ساختمان انها را انجام می دادندشهید علاقه خاصی به بچه های شهدا داشت وانهانوازش می کردباانهاعکس یادگاری می انداخت بااین کارمی خواست انهاراخوشحال کند .....................روحش شاد............................اززبان مادرشهید

خاطره پانزدهم

شهیدحمدالله اهل شوخی ومزاح بودسالهای قبل که خانه پدرم حمام نداشت یک حمام صحرایی گوشه ی حیاط درست کرده بودیم واب روی اتش گرم می کردیم بعضی        وقت ها متوجه می شدی که ابهایی گرم کرده اید نیستند شهید ابها رابه داخل برده و       حمام می کردبه شوخی می گفت ادم مرد که حوصله اب گرم کردن روی اتش راندارد     وباخنده می گفت اول بزرگتروبعد کوچکتر.بااین حال اگریک ذره ناراحت وناراضی بودی   ازاب هایت استفاده نمی کرد....یادش گرامی ...اززبان خواهرکوچک شهید

 

خاطره شانزدهم

شهیدحمدالله موقعی ازدواج کرددردو اتاق که گوشه حیاط بودند زندگی می کردازروی سندازدواج یک تلویزیون گرفته بود ما تلویزیون نداشتیم من همیشه ناراحت بودم ازاین که پدرم  نمی توانست تلویزیون بخرد شهید حمدالله شبها تلویزیون خود را می اورد می گذاشت در پنجره ی اتاق ما و می گفت بچه است دوست دارد نگاه کند او همیشه  بچه ها را شاد و خوشحال می کرد

یادش گرامی  ...............................از زبان برادر شهید (نصرت الله شمس الدینی مقدم )                

خاطره هفدهم

یکی از خصوصیات موجود زنده تاثیرگذاری ان روی محیط اطراف است شهید هم بعد از شهادت زنده است

اردیبهشت سال 1384 بچه دومم را را باردار بودم به دکتر مراجعه کردم دکتر گفت باید عمل شوی  و تاریخ عمل هم را یازدهم مشخص کرد و شب نهم شهید را خواب دیدم که با عدهای از دوستانش بود حال واحوال مرا پرسید وقتی ناراحتی مرا دانست به من گفت فردا موقع زایمان توست و تو عمل نخواهی کرد و همان طوری شد که شهید گفته بود اینجا بود که یقین پیدا کردم  شهدا از واقعیات زندگی ما باخبر هستند.

از زبان خواهر کوچک شهید   

خاطره هجدهم

یک شب شهید به خوابم امدوگفت هروقت به مزارمن می اییدودست خودراروی سنگ قبرمن می گذاری من ازهمه چیزباخبرمی شوم من ازقلب ونیت مادرم خبرنداشتم نمی دانستم ازشهیدچه خواسته است ولی شهید به من گفت به مادربگوناراحت نباش انچه راخواستی به ان می رسیدو گفت مادرخواسته تاعروسی برادرم زنده باشد.وقتی به مادرم گفتم تعجب کرد

..................................روحش شاد..................اززبان خواهرکوچک شهید.......

خاطره نوزدهم

فصل زمستان وبه شدت سرماوبارندگی بوددرمنطقه ی عشایری ودورافتاده برای یکی ازعشایرحادثه ی ناگواری رخ دادخون زیادی ازبدن اورفته بودکسی حاضرنبوددران شب سرد وبارانی اورا به جایی یابیمارستان که فاصله زیادهم داشت ببردشهیدکه مهمان مابودوقتی شنیدباموتوری که داشت درحالی که بارندگی وسیل جاری بودبه دنبال ماشین رفت تانیمه شب یک وانت پیداکرد به سختی ومشکلات فراوان اورابه بیمارستان رساندوباعث خوشحالی اووخانواده اش گردید.روحش شاد ....اززبان مصطفی ناصری

خاطره بیستم

دردوران جنگ شهید هروقت مرخصی می امدبرای من وخواهرم هدیه می اورد یکبار برایمان دوتادامن اورده بود که به ماکوچک بودند گفت دوماه من نبودم شماچقدربزرگ شدیدوانشاالله دفعه ی بعدبرایتان می اورم به شرطی برای پیروزی رزمندگان دعاکنیدواگرمن شهیدشدم برایم گریه نکید دشمن شاد می شود یکبارسه تا عکس که      جبهه گرفته بود اوردوگفت هروقت دلتان برایم تنگ شد                                                به عکسهایم نگاه کنیدماعکسهایش رابه دیواراتاقمان زده بودیم

ظاهرااومی دانست ماهمیشه باید باعکسهایش زندگی کنیم..اززبان خواهربزرگ شهید

 

خاطره بیست ویکم

سال 1372درکاروانی باشهیدبه مشهدمقدس رفتیم انجادرمدرسه ی مستقرشدیم وباهم به زیارت حرم واماکن اطراف می رفتیم یک روز برای دیدن اماکن اطراف رفته بودیم انجا دست یکی ازبچه های همراهمان راشیشه بریدشهیدگفت ناراحت نباشید من برایش چسب زخم ووسایل پانسمان می اورم بعدازاواتوبوس حرکت کردحمدالله جاماند بعدازچنددقیقه ای باتاکسی وسایل پانسمان را اورد شهیدباگذشت ومهربان بوددرسفرهرمشکلی پیش می امد داوطلب می شدانجام میداد.......اززبان خواهربزرگ شهید

خاطره بیست ودوم

سال 1374همراه شهیدوخانمش بااتوبوس به کرمان می رفتیم دوراهی لاله زار یک پیرمردسواراتوبوس شدولی صندلی خالی نبودشهیدازجایش بلند شدوصندلی خودرابه پیرمرد دادگفت من جوانم می توانم بایستم واقعاشهیدباگذشت بود..اززبان خواهربزرگ شهید

خاطره بیست وسوم

سال 1374بعدازسقوط مینی بوس سپاه ازپل رابرکه مجروحین حادثه رابه کرمان برده بودندیک شب ساعت 12صدای موتورش را پشت درب شنیدم درب رابازوتعجب کردم گفتم مادر طوری اش شده گفت نه. خواهرم.  من باموتورازرابر رفتم کرمان عیادت همکارانم که  دربیمارستان بستری هستندشهیدباهمه رابطه صمیمانه داشت یک روزبااوبودی انگار سالهاست اورا می شناسی.اززبان خواهربزرگ شهید

خاطره سی ویکم

قبل از عملیات کربلای4درنهربلامه مستقربودیم معمولاچندنفربرای کارشهرداری انتخاب می شدند یک روزکه نوبت من وشهیدحمدالله ویک نفردیگر بود بعدازنمازصبح حمدالله زودترازما تمام کارهای مربوط به شهرداری را انجام داده بود شهرداروظیفه داشت غذاگرفته وتوزیع نماید وچای دم کند شستن ظرفهاهم بعده اوبودشهیدحمدالله باایثارگری خودش به تنهایی کارهاراانجام داده بوداگرکسی کار شهرداری رابه خوبی انجام می داد به شوخی بهش می گفتندفرداهم بایدشهردارباشید شهیدحمدالله ان روزخوب کارکرده بود به اوگفتندفرداهم بایدشهردارباشید...اززبان همرزم شهید(ناصرمومنی)   

خاطره سی ودوم

شهیدحمدالله درغواصی وشنا مهارت خاصی داشت بطوری که عرض سد دز را براحتی وبدون یک لحظه توقف شنامی کردقبل ازعملیات کربلای 4 درنهربلامه برای اموزش ابی وخاکی طبق روال هرروزکناراروند توی گلها کارمی کردیم موقع برگشتن به طرف مقر می بایست ازیک نهراب با تجهیزات کامل  شنا کنیم شهیدمحمدستوبرجدیدا به واحد تخریب امده وشنا بدرستی وارد نبودچندمترشناکرددرحال غرق شدن بودکه شهیدحمدالله متوجه شده وفوراداخل اب پریده واو راازاب بیرون اورد...اززبان همرزم شهید(ناصرمومنی)

 

خاطره سی وسوم

یکی ازخاطرات زیبا وبیادماندنی که ازشهیدحمدالله دارم اودربچگی همیشه یک جلدقران همراه داشت  وهروقت فرصت می کرد قرائت  می نمودوبعضی روزهاحدود یک جزء ازقران رابه صورت روخوانی وروان خوانی قرائت می نمود به نحوی که من در ان رمان وبا توجه به سن اوشگفت زده می شدم واین خاطره برایم ماندگارشده است ..( توضیح این که شهیدحمدالله قرائت قران را نزدپدربزرگوار وعموهای خود اموخته هست) .اززبان عموی شهید(نصرالله پس دست)